سلام
قبول دارم داستان نویس خوبی نیستم
اما واسه دل خودم مینویسم
اینم داستان
داستان مرگ ریتی
توآیلایت زنگ زد به ریتی و بهش گفت:سلام ریتی، تو میای بریم خرید؟
ریتی:البتههه
توایلایت:باشه ساعت ۶ آماده باش
ساعت شش...
توایلایت:آماده ای؟
ریتی:بله:)
توایلایت:من میرم تو این فروشگاه تا وسایلی که نیاز دارم رو بخرم
ریتی:باشه باشه حتما؛ منم میرم خرید کنیم نیم ساعت دیگه بیا اینجا منم میام=)
توایلایت:خب خدافظ
ریتی با شوق و ذوق، وارد مغازه ی لباس فروشی شد
چند دقیقه از اون لحظه گذشت...
ریتی حس بدی داشت
دو نفر یواشکی ریتی رو گرفتن و رفتن
ریتی بیهوش شد
وقتی بهوش اومد خودش رو توی یه جای تنگ با سایه ی دوتا دختر دید
آره!اون دوتا فلاتر ای اکس ای و پینکی مین بودن!
فلاتر ای اکس ای:سلام ریتی
ریتی:تو کی هستی؟!
پینکی مین:به دنیای کوچک ما قاتل ها خوش آمدی
ریتی:چی!
پینکی مین:چطوره با زندگی توی این دنیا خداحافظی کنی😈
ریتی:ولم کنینننن
فلاتر ای اکس ای:عمرا👿
...........
ربع ساعت بعد...
توایلایت:ریتی،ریتی کجایی من کارام تموم...
تاکه ریتی رو توی یه اتاق تاریک و کوچیک دید که خونی بود
توایلایت :ر..... ر.....ر.....ریتی
ادامه دارد.....
خدانگهدار عزیزان